هـر جـای دنیـا کـه باشم، به هـر احـوالی کـه دچـار باشم، باز هم نگاهـم پِـی یـک نقـطهی خیـرهکننده است. یک جایی مثل زیرِ نورِ چراغ برق که بروم بایستم پای روشناییاش یا از دور زل بزنم به هوای اطرافش؛ تا شاید بارش برف یا گـذرِ یک تکبرگ بـیقرار را ببینم و یادم بیاید روزگاری من هم عاشق بودم!
اشتراک گذاری در تلگرام
من میخواستم که با دوست داشتن زندگی کنم ــ کودکانه و ساده و روستایی. من از دوست داشتن فقط لحظهها را میخواستم. آن لحظهای که تو را به نام مینامیدم. آن لحظهای که خاکستریِ گذرایِ زمین در میانِ موجِ جوشانِ مه، رطوبتی سحرگاهی داشت. آن لحظهای که در باطلِ اباطیلِ دیگران نیز، خرسندیِ کودکانهای میچرخید. لحظۀ رنگینِ نِ چایچین، لحظۀ فروتنِ چایخانههای گرم در گـذرگـاهِ شب، لحظۀ دستِ بـاد بـر گیـسوانِ تـو، لحظۀ نـظارتِ سرسختـانۀ ناظـری ناشناس بـر گـذرِ
اشتراک گذاری در تلگرام
بـا شـروعِ مـیــرِ فـصـلهـا، بـه حـسِ تــازهای دچــارِ شـدم. حسی مبهـم، مـلایــم، کـوچـک و کمـی مـحــو. احساس میکنم تکهای از زندگیام کَـم شده. یا شاید گُـم شده! انگار یک تـکۀ با ارزش در جای خودش نیست! این را از سکوتم در برابرِ حلقۀ اسرارآمیـز فهمیدم. حلقهای که عـظمـتِ ناپیـدایش آن را از محدودۀ دیدم خارج کرد اما میدانستم که در میـانِ بـطـنِ این پدیده ایستادهام. دریـچـهای گشوده شده در یک شبِ بـادخیـزِ زمستانی.
اشتراک گذاری در تلگرام
آدمهــا را سیــاه و سفیــد نـبـیـن. هـمــه رنـگــیانـد! مـنـتـهـا تـفـاوتـشـان در کــمرنـگـی و پـــررنـگــیسـت. تـنـهـا بـچـههـا هستـنـد کـه پــاک و تــکرنــگ و یــکدسـتـنـد. هـر چــه کـوچـکتــر. دوسـت داشـتـنـیتــر. طـوری کـه اولیـن واکـنـش در مـقـابـل آنـهـا، یـک لبـخنـد صـادقـانـه اسـت:) امـا بـچــههـا هــم کـه روز بـه روز بــزرگتـر و کـامـلتـر شـونـد، بـیـشتـر پـاکـیشـان را از دسـت مـیدهـنـد.
اشتراک گذاری در تلگرام
حقیقت این است که نمیدانم چرا با وجودِ نزدیک شدن به پایانم، بازهم دغدغۀ تدفینِ حرفهای وجودم باقیست! میخواستم بنویسم چندروزی است که لـبهایم به گفتنِ هیچ حـرفـی باز نشدهاند. یک شبی لال شدن را خواستار شدم و حالا به این مهم رسیدهام. لال شدم، تنهـاتـر شدم. انقدر تنهـا که نفهمیدم صـورتم از چه زمانی میـزبـانِ لبخنـدی بیجـان و بیدلـیـل شد. لبخنـدی که هنـوز جرأتِ تماشا کردنش را پیدا نکردم اما می دانم که هست و صاحبِ یک دنیـا حـرف! میخواستم بنویسم مـیتوانم
اشتراک گذاری در تلگرام
همیشه با گوش دادن به صدای مرتضی پاشایی برای دلِ خودم اشک میریختم. اما امشب با صدایش، برایش اشک ریختم! یکی هست » برای من هم نوستالژیِ بغضِ آلود و خوشایندیست که تا زنــدهام میتوانم احساسش را شریکِ تنـهـایـیهایم کنم. حتمـا حـالِ گنگ و غـریبـی دارد که بدانیم زیــاد زنـده نخواهیـم مانـد! کـاش مرتضی نمیمُـرد. کـاش سرطان مـیمُـرد! امـا بـه قـول عمو پـورنگ؛ تـولـدت مبـارک مـرتضـی جـان. دیـگـه نگـرانـت نیستـم.
اشتراک گذاری در تلگرام
درباره این سایت